افطار با شعر

 

دم دمای افطار

اولین افطار بی حضور سبز تو

دعایت میکنم

هر جا که هستی دلت شاد باشد

و هر چه را که میخواهی داشته باشی

و

تو هم دعایم میکنی

میدانم

هر کجا هستی

زیر این آسمان آبی

دعای من بدرقه راهت باد

دلتنگی آخرین دوستت دارم

آخرین باری که گفتی دوستت دارم

اولین باری بود که قرار بود دیگر هیچ گاه تورا نبینمت

آخرین باری که گفتی دوستت دارم

لحظه ها ایستاده بودند و همه چیز منتظر آوای زیبای لبهای تو بودند

آخرین باری که گفتی دوستت دارم

همه چیز در حال فرو ریختن بود

آخرین باری که گفتی دوستت دارم

من بیخود از از خود،و بیخود از تمام فروریختن ها غرق در احساس دوست داشتن بودم

آخرین باری که گفتی دوستت دارم

اولین باری بود که قرار بود دیگر هیچ گاه تورا نبینمت


دل نوشته های محسن

88/5/31

گم شده مرا ندیدی؟؟؟

میدان ولیعصر روبروی سینما قدس

در همهمه و شلوغی

چشمانی مات

خیره به جمعیت مینگرد

عبوری گیج،مبهم،گنگ

و عابرانی که گاه میخندند

دست در دست هم دارند

و چشمان خیره به دنبال گم شده خود میگردند

اگرچه گم شده دیگر نیست!

ولی همچنان خیره می مانند

 

خیره میمانند و خیره میمانم

گم شده من به هیچیک از اینان شبیه نیست

 

اگرچه دیگر نیستی نیستی نیستی

و همه چیز میخواهند این نبود تورا القا کنند

ولی هنوز

چشمهایم به کوچه ای که پر از عطر حضور تو بود خیره میماند

و تو در انتهای تمام کوچه ها میخندی و دست تکان میدهی

میخندی و دست تکان میدهی

میخندی و دست تکان میدهی

خیره به من نگاه میکنی

دوباره

دوباره تراژدی آخرین دیدار

پیش چشمانم رنگ میگرد

و دوباره من تنهای تنهای تنها

 

دیگر نه طعم تلخ قهوه را میفهمم

نه لذت از لحظه هایی که روزی پر از انتظار و شوق دیدار بودند

دیگر کوچه ها زود تمام نمیشوند

گویی لحظه ها کشیده شده اند

و مرا در خود فرو میبرند

لحظه ها با تو کوتاه بودند

کوتاه،کوتاه،کوتاه

و ناگهان عقربه ها از کار می ایستاندند

 

لحظه ها با تو

حسرت حسرت حسرت...

و لحظه های بی تو

لحظه های بی توست

و حسرت حسرت ها

 

میدان ولیعصر روبروی سینما قدس

در همهمه و شلوغی

چشمانی مات

دوباره تر شده

 

دلنوشته های محسن

20/5/1388

زلال یک عاشقانه

زلال یک عاشقانه

یک عشق

با خنده های قشنگ

با دستهای کوچک

و گونه های گل انداخته

که سایه سار امن آرزوها بود

تمام خواستن بود

از آن من و ما

که او را مثل اردی بهشت عشق

دوست میداشتیم

به بهانه باران و روزگاری قشنگ

که در سکوت این همه خاطره ناتمام ماند...

و در یک صبح خاکستری

که سقف آسمان کوتاه بود

رفت ... که رفت!

او درست بود ... درست ترین!

و ما ندانسته

نارفیق چکنم بایدهای زندگی!

ولی هنوز نفس هست و طلوع خورشید

و نگاه روشن است از عطر درست ماه

اما او نیست

نیست ... نیست

 

مجتبی معظمی

عشق

چه خوشبخت است آن که کسی را دوست میدارد،عشق میورزد

او برروی این زمین،در میان این کوچه و بازار،انبوه سایه هایی که چون

اشباح خیالی میگذرند،یکی را میبیند،احساس میکند که در میان این خلوت خالی

یکی وجود دارد

دکتر شریعتی

وقتی که دیگر نبود!!!!!!!!!!!!!

وقتی که دیگر اورا نداشتم احساس کردم که اورا داشته ام

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم،

وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم،

وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد من اورا دوست داشتم،

وقتی که او تمام کرد من شروع کردم،

وقتی او تمام شد من آغاز شدم

و چه سخت است تنها متولد شدن،

مثل تنها زندگی کردن است،

                      مثل تنها مردن است


دکتر علی شریعتی