حال و هوای این سطرها

هنوز زنده ام....

لا به لای حجمی سپید

راهم به دورهای دور میرسد

وقتی راه دور

و رسیدن دورتر هست

انگار تمام سقف های آسمان بر سر من خراب می شود

سطرهای سپیدم مقابلم چشمانم آب می شود

میبینی حالم خراب است

شبیه حال تمام این سطرها..................

 

نوشتن از تو

سالها پشت این صفحه های سپید

نوشتم 

از تو

و راهی که دور بود

گاهی نوشتن

و حرکت در میان جاده ای برفی

سخت و سنگین می نماید

ولی می نویسم

همواره

و هم اکنون

تا زمانی که نفسی باشد.....

مسافر

گاهی همین قلم هم وقتی بر روی صفحه سفید می لغزد نفسش میگیرد

بانو

دستهای من که جای خود دارد

.

.

.

این نامه را امروز

از پشت یک ردیف غبار

به دستهای تو می رسانم

وقتی که دستهایت دور

چشمهایت دور 

و نفسهایت دورند

من نامه ها را

به دست تو می رسانم

گرچه دوری

و این دوری

دوای درد دوری نیست

انگار مسافری 

و من هر شب هنگام

چشم به راه رسیدنت

و خندیدنت هستم

کابوس شبهای نیمه خیس 

بیا

از راه های دور

کمی لبخند بزن

و بیا

تنها بیا

...............................................

گاهی دلم تنگ میشود

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

هر آنچه که مینویسم بد رنگ میشود

گاهی میان واژه های سپیدم برای تو

یک فصل نا تمام پر از جنگ میشود

من اینهمه راه ناتمام را با تو تمام کرده ام

بانو سئوال میکنم چرا دستهایم سنگ میشود؟

 

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

گاهی آخرین چاره درنگ میشود

گاهی نمیپرسی و دلم

بی حوصله ترین متن آهنگ میشود

گاهی در انزوای واژهای بی و سر ته

دستهای خالی ام چه پرنگ می شوند

امروز خسته ام از شعر و شاعری

شاید که شعرهایم بد آهنگ می شود

دو قدم مانده به بهار

دو قدم مانده به بهار

وقتی دستهایم زیر اشکهای آسمان نمکناک شده

اینک تو در آن سوی آینه هستی

کنار من

و در تک تک لحظات

می آیی

و می خندی

و صدای خنده هایت گم میشود

در لحظه های من

.

.

.

93/12/19

تنها برای تو می نویسم بانوی برفی

سراسیمه

و من گم شدم

میان غباری از مه و دود

و تو سراسیمه رد شدی

از روی دستهای من

وقتی به دورهای دور می رسیدی

هنوز دستهایم می نویسند 

و دور میشوی

سراسیمه

پاییز

پاییز ِ بی " آبان "، 
همان بیایان است ...

.

.

.

پاییز هنوز هم فصل عاشقی است

 

جاده

جاده ابتدای رفتن است

و ابتدای ویرانی

وقتی راه تو را فریاد می زند

و

تنهایی

2قدم مانده به صبح

دستهایش را در دستهایم می فشارد

در این شب دراز

چند قدم که برداری

راه

تیره تر می شود

و یک صدا

تو را می خواند

در انتهای راه

در انتهای جاده

.

.

.

93/03/26

تنها تو بمان....

سطری برای تو

سطری پر از شعر

تنها تو بخوان

و تنها

تو بمان

لابه لای این سطرهای سپید

بگذار برای تو بنویسم

و لحظه ای

از دور مرا صدا بزن

در امتداد امروز

.

.

.

1393/3/20

بهار با تو

و اینک در کنار تو به تماشای لبخند خدا ایستاده ام

چه زیبا میشود

لحظه ها با تو

و خدایی که همین نزدیکی هاست

بهار فصل آغاز است

آغازی دوباره با تو

و لبخند خدا................


شعری برای تو

تو راه میروی پرغرور

میان حجمی از ابرهای دور

و من دستهایم 

چقدر زود زود

غباری درون وهمی از بوی دود

تو لبخند میزنی در پنجره

کنار صدایی پر از منظره

و من چشمهایم به ساعت به تو

چقدر زیباست این منظره

بیا لحظه ای من و تو گم شویم

برای عبور از لحظه هایی که رفت

و اینک بیا این بیت هم

گواهی می دهد خنده ات زود رفت

.

.

.

شعری برای تو91/10/18

روز میلاد تو

در راهرویی تاریک و تار

انگار هنوز هم دنبال قاصدکی میدوم

که پیامی بیاورد

پیامی شبیه روز میلاد تو

که رهایی است

از دیوارهای تاریک 

و راهی به نور

پیچ امین الدوله

دلم حال و هوای بو کردن پیچ امین الدوله را دارد

خوب میدانم 

نه الان اردی بهشت است و 

نه پیچ امین الدوله

دلم می خواهد شعر بگویم

و تو بخوانی

لابه لای همین روزهای سرد دی ماه

شعری که برای توست

کنار همین هوای سرد

که از بندهای های انگشتان دستم مگذرد

و در سکوت این صفحه سپید آرام میگیرد

میخواهم برایت شعر بسرایم

شعری فراتر از زمان

لابه لای همان کوچه هایی که تنها تو می شناسی و من

بیا رها باشیم

در این فصل سرد

رها تر از دیروزها

و پشت همین نقطه به هم برسیم .

لابه لای شعری که برای توست

پاییز با تو بودن ها

شبی طولانی بود

و پاییزی سرد

تو در انتهای همین شب های پاییزی از راه رسیدی

و 

دستهایت را رها کردی

در انتهای شب

وقتی که رد پاهایت

روی دستهای من ماند

و من شاعر شدم

شاعری برای تو

که دست نوشته هایم

لابه لای این کاغذهای سپید

گم مشد و به چشمهای تو می رسید

وقتی به من رسیدی هم پاییز بود

پاییز با تو بودن ها

پس از پاییزهای بی تو رسید

پاییز

پاییز

پاییز

بانوی برفی من حالا در ابتدای

زمستان

و برف

ایستاده ایم

یلدا هنوز هم بلندترین شب در چشمان توست

وقتی بگویی

سلام

اینک زمستان است

بوی پاییز می آید

از کوچه های این شهر بوی پاییز می آید

برایت گفته بودم پاییز می آید

و باران که ببارد

دستهای من به دیدار دستهای تو خواهند رفت

بوی پاییز می آید

از کوچه های با تو بودن

حالا تو اینجایی

آن سوی پنجره های پاییز

به تو فکر کردم

تو این فکر بودم

که با هر بهونه

یه بار آسمونو

بیارم تو خونه

حواسم نبود که به تو فکر کردن

خود آسمونه

خود آسمونه

تو دنیای سردم به تو فکر کردم

که عطرت بیاد و بپیچه تو باغچه

بیای و بخندی تا باز خندهاتو

مثل شمعدونی بزارم رو طاغچه

به تو فکر کردم به تو آره آره

به تو فکر کردم که بارون بباره

به تو فکر کردم دوباره دوباره

به تو فکر کردن عجب حالی داره

تو و خاک گلدون با هم قوم و خویشین

من و باد و بارون رفیق صمیمی

از این برکه باید

یه دریا بسازیم

یه دریا به عمق یه عشق قدیمی

دوست داشتم با تموم وجودم

عزیزم هنوزم تورو دوست دارم

الهی همیشه کنارتو باشم

الهی همیشه بمونی کنارم

به تو فکر کردم به تو آره آره

به تو فکر کردم که بارون بباره

به تو فکر کردم دوباره دوباره

به تو فکر کردن عجب حالی داره

.

.

.

آسمان هم گاهی ابری میشود دلبرکم

اما باران که ببارد 

خواهی دید صافی قطره های باران را

.

.

.

دوباره برایت

شعر می بافم 

بانوی برفی

برایم یک فنجان چای داغ بیاور

تا برایت از تنهایی یک باغ بسرایم

و لحظه ای که دستهای تو 

در ازحام شلوغ روزها

در لحظه های ما گم میشود

بازهم بگو سلام

تا اندوه برف ها آب شود



امروز شاید سبزترم

خودت خوب میدانی

چند صباحی است دستهایم را لابه لای

این صفحات سپید جا نگذاشته ام

وقتی که بگویی سلام

کلمات خود جاری میشوند

قبول ندارم که این صفحات دستهای مرا اسیر می کنند

شعرها ی امروز به شعرهای دیروز شبیه نیستند

شعرهایی که تو با دست های من میبافی

هر روز یک رنگ میشوند

امروز

شاید سبزترم

دیروز .............؟

 

میشود

میشود واژه ها را ساده کنار هم چید

و رفت و رفت و رفت

تا آسمان راهی نیست

وقتی که شعرهایم را می بافی

دستهایم لای دستهایت گم میشوند

خودت هم میدانی که تا آسمان  راهی نیست

وقتی که شعرهایم را می بافی

واژه هایم از روی دستهای خسته ام ناگزیر سرازیر میشوند

و شعری نو

در قاب چشمهای تو می سرایم

میشود،هنوز هم میشود لبنخد را در قاب چشمهای تو زندانی کرد

و مصرع به مصرع

با چشمهایت از فرداها سخن گفت

خودت گفته بودی

پشت این پنجره ها یک روز باران می بارد

چرا دستهایم خیس باران نیست؟

با من قدم بزن

گاهی قدم بزن با من

روبروی همان پیاده رو که عاشقت شدم

دستهایت را که روی چشمهای من بگذاری

آرام آرام غبار دلتنگی ام از لابه لای خاطرات دیروز پاک میشوند

همان لحظه که لبخند میزنی

مرا میبینی

لابه لای شلوغی این روزها

شبیه تمام لحظه هایی که گذشت

بیا و با من قدم بزن

لابه لای همین کوچه های آشنا

لابه لای صدای قناری ها

لابه لای بهار