شبی طولانی بود

و پاییزی سرد

تو در انتهای همین شب های پاییزی از راه رسیدی

و 

دستهایت را رها کردی

در انتهای شب

وقتی که رد پاهایت

روی دستهای من ماند

و من شاعر شدم

شاعری برای تو

که دست نوشته هایم

لابه لای این کاغذهای سپید

گم مشد و به چشمهای تو می رسید

وقتی به من رسیدی هم پاییز بود

پاییز با تو بودن ها

پس از پاییزهای بی تو رسید

پاییز

پاییز

پاییز

بانوی برفی من حالا در ابتدای

زمستان

و برف

ایستاده ایم

یلدا هنوز هم بلندترین شب در چشمان توست

وقتی بگویی

سلام

اینک زمستان است