زلال یک عاشقانه
زلال یک عاشقانه
یک عشق
با خنده های قشنگ
با دستهای کوچک
و گونه های گل انداخته
که سایه سار امن آرزوها بود
تمام خواستن بود
از آن من و ما
که او را مثل اردی بهشت عشق
دوست میداشتیم
به بهانه باران و روزگاری قشنگ
که در سکوت این همه خاطره ناتمام ماند...
و در یک صبح خاکستری
که سقف آسمان کوتاه بود
رفت ... که رفت!
او درست بود ... درست ترین!
و ما ندانسته
نارفیق چکنم بایدهای زندگی!
ولی هنوز نفس هست و طلوع خورشید
و نگاه روشن است از عطر درست ماه
اما او نیست
نیست ... نیست
مجتبی معظمی
+ نوشته شده در جمعه بیست و سوم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 17:25 توسط محسن
|