زلال یک عاشقانه

یک عشق

با خنده های قشنگ

با دستهای کوچک

و گونه های گل انداخته

که سایه سار امن آرزوها بود

تمام خواستن بود

از آن من و ما

که او را مثل اردی بهشت عشق

دوست میداشتیم

به بهانه باران و روزگاری قشنگ

که در سکوت این همه خاطره ناتمام ماند...

و در یک صبح خاکستری

که سقف آسمان کوتاه بود

رفت ... که رفت!

او درست بود ... درست ترین!

و ما ندانسته

نارفیق چکنم بایدهای زندگی!

ولی هنوز نفس هست و طلوع خورشید

و نگاه روشن است از عطر درست ماه

اما او نیست

نیست ... نیست

 

مجتبی معظمی