ساده مینویسم

حس ناگزیر نبودنت!

باور لحظه های این روزهاست!

گرچه خوب میدانم برای همیشه رفته ای به سرزمینی دور

سرزمینی دست نیافتنی!

تنها گاهی بین همین کاغذهای سپید

دست هایم خاطراتی برفی را نوازش میکنند

و چند کوچه آنطرفتر

در انتهای خوابهای سپیدم

در قامتی دست نیافتنی از من دور میشوی

 حس ناگزیر نبودنت!

تمام مرا تسخیر کرده است

بانوی برفی تمام ترانه های من

خوب میدانم حتی در انتهای کوچه های برفی خوابهای من

باز هم دستهایت از پشت دیوارهای شیشه ای دست نیافتی اند

تو در کوچه های برفی من گم شدی

و خورشید باورهای سپیدم زود غروب کرد

نگاه کن

به شعرهای سپیدم

بغضی که پشت این کلمات پنهان کرده ام

تمام این شعر را بارانی کرده است

و اینک در کنار غروب غم انگیز همین رویاهای سپید

احساس ناگزیر نبودنت را به آغوش کشیده ام

.

.

.

امضای تمام نوشته هایم:دل نوشته های محسن

نامه رسان نامه هایم را برای بانوی برفی بخوان!

26/8/1388