من همینجا ایستاده ام
دانه های برف روی خاطره نبودنت میبارند
و من زیر یک درخت چنار ایستاده ام
در انتهای یک غروب غم انگیز بهاری
کنار تمام نبودن هایت
کنار همان صندلی فلزی
.
.
.
وقتی به دستهایم نگاه میکردم
خالی بود
*دستهای خالی*
و دستهایت کم کم گم شدند
گاهی به آن صندلی خالی سر میزنم
دنبال خودم میگردم
و تکه ای از وجودم که روی آن صندلی فلزی جا ماند
.
.
.
دانه های برف آرام می بارند و بر روی گونه های من آب می شوند
من همینجایم،در کنار رفتن تو
رفتنی که انهدام بغض سالهاست
بی صدا میشکنم و نفس آرام آرام از میان خرده های من به فضا تراوش میکند
اکنون رفته ای
در میان زمان ،
بی من
و همه خاطراتی که مانده برای من
.
.
.
**در کوچه باد می آید و این ابتدای ویرانی است**
در کوچه های خاطره من صدای باران می آید
آن روز که چشمهای روشن عشق خاموش شدند هم در کوچه های خاطره من باران میبارید
.
.
.
و ابرها
به جای چشمانم میبارند
تا به یادم بماند که...
تو...
برای همیشه اینجایی
در انتهای تمام رویاها
لای این کاغذهای سپید نم دار
..
.
امضای تمام نوشته هایم:دل نوشته های محسن نامه رسان نامه هایم را برای بانوی برفی بخوان! 21/8/1388