مدت هاست انگار وطنی ندارم

هر کجا هستم باشم

یک قلم هست

و چند تکه کاغذ

وطنم اینجاست لای همین کاغذها

هرکجا هستم باشم

همین که یک غروب مرا در غربت خویش فرو میبرد

رها میشوم

به دورها

به پیچ پیچ پرسه های شبانه،به کوچه های سپید

اینجا غروب زیباست

وقتی که ماه از پشت کوههای بلند مرا میبیند

وقتی که در امتداد مه غلیظ از خوابهای من رد میشوی

وقتی که پنجره رو به آفتاب و نخل های سبز باز میشود

و در دورها سراب میشود

وقتی که آب میشود

آرزوهای سپید دیروز

.

.

.

امضای تمام نوشته هایم:دل نوشته های محسن

نامه رسان نامه هایم را برای بانوی برفی بخوان!

1389/5/1