حسی شبیه رهایی
اینجا دوباره دلتنگ میشوم
حسرت ز دستهای من به آسمان میرسد
در واپسین لحظه ای که رفت
این اسمان سیاه هم
گرفته بود
من در تلاقی این راه ناتمام
از عطر معطری سرمست میشوم
انگار در این بیابان گرم
شعری در امتداد تمام بیت ها میشوم
لبخند ماه به دستهای من
حسی شبیه رهایی دمیده است
پرواز میکنم در این قفس
انگار کسی مرا ندیده است
بانوی برفی در فراسوی باورم
از جاده های دور عبور میکند
لبخند میزند در انتهای هر زوال
انگار خاطرات را مرور میکند
از پشت شیشه ها یک باور سپید
مسکوت و بیصدا نظاره میکند
گاهی پر از ترانه میشود
گاهی به دورها اشاره میکند
.
.
.
امضای تمام نوشته هایم:دل نوشته های محسن نامه رسان نامه هایم را برای بانوی برفی بخوان! 1389/4/25
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۸۹ ساعت 13:57 توسط محسن
|