چشمهایم را که باز کنم

آفتاب میشود

روبروی دستهای من

روز میسوزد

شب برابر نخلهای سبز قد کشیده

در برابرم

سطرهای سپید جوهری شده

رد شدی ز شب

خاطرات من جوان شده

انگار در انتهای دور

یک سراب

آب میشود

وقتی که خاطره

شبیه کسی که شبیه تو بود میشود

و روز آب میشود

در برابر تمام نخل هایی که استوارند

در برابر تمام کوهها

تمام دشتها

تمام آسمانها

هر کجا هستم باشم

شعر در من میبارد

و خیال نقاشی میکنم لابه لای دستانم

و تو انگار میروی

.

.

.

امضای تمام نوشته هایم:دل نوشته های محسن

نامه رسان نامه هایم را برای بانوی برفی بخوان!

1389/4/15