احساس نبودنت

احساس نبودنت

احساس پراکنده نبودنت

احساس پراکنده و سپید نبودنت

لای این کلمات،لای این نوشته های برفی پنهان شده

خوب که نگاه کنی

صدایی بلند

که آرام گفت خداحافظ از بین تمامی واژهایم بلند میشود

گوش کن صدای سوت قطار می آید

من در ایستگاه جا ماندم

و این دستان

انگار جای امنشان را گم کرده اند

حالا سرشارند از حسی که نیست

دستی که نیست

مینویسند

بوی برف را

نوشته هایم بوی برف گرفته اند

بوی برف


پنجره دیدارمان شکست


وقتی دستهایت فروریخت

پنجره دیدارمان شکست

از آن روز به بعد

پنجره شکسته دیدارهایمان

گاهی رو به خوابهای من باز میشود

باز هم تو زودتر از من می آیی

و باز هم من با همان عادت همیشگی خیره نگاهت میکنم

ولی

چشمهایت مات مات است

و لبخندی که همیشه بر لب داری

و با آن جامه سپید، و صورتی مه گرفته

برای من که به دست نیافتنی ترین تکه وجودم مینگرم دست تکان میدهی

چقدر دلم برای پنجره دیدارهایمان

چقدر دلم برای کوچه های تو در تو ی رسیدن به تو تنگ شده

چقدر دلم برای بهانه های ساده بیشتر با تو بودن تنگ شده

درست وقتی که تنهای تنهایم و دلم هوای این لحظه های دست نیافتنی را میکند

حس میکنم هیچگاه دوباره انعکاس این لحظه ها در وجود من تکرار نخواهد شد

و چه این احساس غریبی است!

.

.

.

حالا در انتهای قصه

همان آن جا که نوار به هم رسیدن هایمان برای همیشه از هم گسست

کنار یک ایستگاه خالی قطار ایستاده ام

تو با قطار برای همیشه رفتی

اما من چشمهایم را در ایستگاه نرسیدن به تو جا گذاشته ام

 

27/7/1388

دست نیافتنی


دیشب دوباره باز

چشمهای نیمه باز

یک خواب یک تپش یک لحظه پر ز راز

.

.

.

دیدم دوباره تورا به خوابی دست نیافتنی

آن چهره،پشت شیشه دست نیافتنی

یک عطر دلنواز یک لبخند مات

با یک سکوت پر ز راز دست نیافتنی

گاهی به چپ نگاه کردی و گاهی به راست

با آن نگاه مبهم و مات دست نیافتنی

یک لحظه دور شدی تو از متن لحظه ها

در انتهای  دنیای همیشه دست نیافتنی

در خواب هم پشت شیشه دیدمت

شاید همان دیوار همیشه دست نیافتنی

دور برت شلوغ بود از سایه های تار

باز هم آن حسرت همیشگی دست نیافتنی

احساس هم دگر چاره من نمیکند

تنها رفیق همان حسرت دست نیافتنی

حالا دوباره چشمهایم باز شده،خیس خیس

در حسرت دوباره یک خواب دست نیافتنی

.

.

.

.

پی نوشت: یک خواب زیبا ولی دست نیافتنی

88/7/26


یه شب مهتاب

 

وقتی که دیگر اورا نداشتم احساس کردم که اورا داشته ام

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم،

وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم،

وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد من اورا دوست داشتم،

وقتی که او تمام کرد من شروع کردم،

وقتی او تمام شد من آغاز شدم

و چه سخت است تنها متولد شدن،

مثل تنها زندگی کردن است،

                      مثل تنها مردن است

 

دکتر علی شریعتی

 -------------------------------------------------------------------------

 دلم گرفته

کاش به ایوان بروم

به میهمانی این شب سیاه

به میهمانی این شب بیرحم

به میهمانی شبی که شاهد عشق من بود

و شاهد دوستت دارم هایم

و شاهد دوستت دارم هایمان

 

ای شب سیاه

چه بیرحمانه میکوشی گرد نبودن بانوی برفی ام را بر لحظه های زیبای من بپاشی

و چه بیرحمانه تلاش میکنی تا به من دروغ بگویی

ای شب سیاه

دستهایت را از خاطرات من بردار

من به همین یادگارهای ارزشمند دل بسته ام

 

دلم تنگ است

دلم به اندازه یک قفس شده است

قفسی که پشت دیوارهای آهنین آن به انتهای کوچه خوشبخت مینگرم

دیوارهای قفسم چه بلندند

تنها گاهی این رویاهای برفی را از پشت دیوارهای قفس لمس میکنم

و خیره میشوم به بانوی برفی که در آن سوی دیواربا جامه ای سپید به من لبخند میزند

و من چه غمگین

خیره میمانم


این روزها

نگاه میکنم به دستهای در هم گره شده

و لبخندها

و دلم میگیرد

به اندازه تمام دوست داشتن هایم

 

گاهی برای رویاهایم جشن میگیرم

گاهی رویاهایم را نوازش میکنم

گاهی رویاهایم را به آغوش میکشم

گاهی با رویاهایم میخندم

گاهی برایشان شعرهایم را میخوانم

گاهی در رویاهایم غرق میشوم

و گاهی...............

 

به آسمان نگاه کن دارد روز میشود

روزهایی که از پی هم رفتند

و آه ای عشق

ای معجزه خوشبختی من

چه زود رفتی

چه زود پر کشیدی از آسمانی که تمام وسعتش شده بودی

ای عشق چه بی رونقی این روزها!

گرمی ام نمیبخشی

و به لحظه هایم بذر امید نمی افکنی

 

تو آمدی ز دورها ..........

ز دورهای دور

و باز هم سفر کردی

سفری برای همیشه

به دورهای دور

به دورهایی دست نیافتنی

 

دلخوشم به رویاهایم

و تمام داشته هایم از یک عشق

به داشته های ملموسم

به عطر زیبایی که در سراسر وجودم افکنده شده

و تکه ای از وجودم که برای همیشه به سفری دست نیافتنی رفته است

اما

جای خالی اش یاد آور لحظه های زیبای بودنش است

داشته هایم اکنون ماملو از عطر دلپذیر ای اند

عطری دلپذیر

از یک دوست داشتن

دوست داشتنی که عشق بود

و من این احساس را دوست داشتم

احساس دوست داشتنی که ارزش دوست داشته شدن داشت

و حالا دلم میگیرد

از این بن بست

از این دیوار بی انتها

 

چند ورق کاغذ

و یک یاد

زلال یک عشق

یک خاطره

دستهایم روی خاطرات برفی ام میکشم

و چشمهایم را میبندم

.

.

.

۱۳۸۸/۷/۲۲

تهران خیابان ولیعصر

تهران ولیعصر، کوچه خوشبختی های من

تهران ولیعصر،کوچه ای که در انتهای آن در ژرفای بی انتهای نگاهت محو میشدم

تهران ولیعصر،بهترین لحظه های یک عشق

تهران ولیعصر،لحظه های انتظار

تهران ولیعصر،دیدن خنده ای از سر دیدار

تهران ولیعصر، لحظه های زیبای من

تهران ولیعصر،بهترین لحظه های یک عشق

تهران ولیعصر،پاییز و بهار

تهران ولیعصر،زمستان و تابستان من

تهران ولیعصر،جای نگاهت روی سنگفرشها

تهران ولیعصر،اضطراب آخرین دیدار

تهران ولیعصر،لحظه هایی که میدانستم دیگر بر نمیگردند

تهران ولیعصر،گفتی برای همیشه میروی

تهران ولیعصر،لحظه هایی که با عجله میخواستند تورا از من بگیرند

تهران ولیعصر،ایستگاه هفت تیر

تهران ولیعصر،برای همیشه رفتی!!!!!!!!

تهران ولیعصر،برای همیشه تورا از من گرفت

تهران ولیعصر، هنوز هم با خنده ای بر لب از آن سوی میدان می آیی اما در رویاهای من

این روزهای ابری،این روزهای ابری گرفته هزاران حرف دارند.

و گاهی فکر میکنم،فکر میکنم چقدر زیر این آسمان ابری قدم زدیم و چقدر خیره به چشمهای روشن تو خیره شدم......................

میدانی بانو؟

حس میکنم همه چیز با من حرف میزنند،خیابانها،کوچه ها،عابران گیج،و هر آنچه که تورا به یادم می آورند،حتی کتابهایم که روزی آنها را در رویای به تو رسیدن میخواندمشان حالا که ورقشان میزنم نگاه تورا به خاطرم می آورند و همه ی اینها

میگویند که تو رفته ای

تو رفته ای

تو رفته ای به دورها

به سرزمین نورها

به سرزمینی دست نیافتنی برای من


نگاه کن به عادت بی دریغ این ابرها

نگاه کن به رنگهای پاییز که در این کوچه های بی انتها و بی حضور تو پیچیده

تو رفته ای اکنون

یاد آور این تراژدی کار تمام خیابان ها ،کوچه ها، پارکها،کافی شاپها، سنگفرشها و................است

جای نگاه تو اما جامانده

در تمام خیابان ها ،پارکها،کافی شاپها،سنگفرشها و........................

جای نگاهت را همیشه میتوانم حس کنم.........

مثل یک یادگاری

یک یادگاری زیبا

این یادگاری اما

در تمام خیابانها،پارکها ،کافی شاپها،سنگفرشها نیست

در عزیزترین جای قلبم برای همیشه این یادگاری زیبا را نگاه میدارم

میدانی

آزاری برای کسی ندارد

این یادگاری فقط در دنیای خاموش من است

وقتی تمام این خیابانها،پارکها ،کافی شاپها،سنگفرشها با بیرحمی تمام لحظه رفتن تورا به رخ من میکشند

دستی به روی یادگاری زیبای تو در قلبم میکشم

و باز هم افسوس میخورم

چقدر دوستت داشتم

اما

برای همیشه تنها یادگاری

و از تمام آنچه داشتم

تنها یک یادگاری....................................


تکرار

همیشه از تکرار میترسیدی

تکرار دوست داشتنی ها

تکرار دیدنی ها

تکرار لحظه ها

تکرار هر آنچه فکر میکردی روزی تکراری میشود

اما همیشه

تکرار تصویرم در قاب چشمان تورا دوست داشتم

نمیدانستی روزی آروزی این تکرارها برای من به تجسمی دست نیافتنی تبدیل میشود

چقدر دلم برای این تکرارها تنگ شده

تکرار تکرار تکرار

ولی هیچگاه تکرار نمیشوی

میدانم

        میدانم

                  میدانم

تنها در خوابهای من تکرار میشوی

چه تکرار دل انگیزی

10/7/88

حال من دست خودم نیس

حال من دست خودم نیس

يه جا آرووم نمي گيرم

دلم از کسی گرفته

كه مي خوام براش بميرم

 

این روزا بد جوری ساکت

این روزا بد جوری سنگم

همه زندگیمو باختم

پای روزای قشنگم

 

 شب و روز کنار من بود

مث سایه ، نازنینی

تو بگو چه حالی داری

وقتی سایه تو نبینی

 

**بعضی مواقع بعضی از اشعار زبان حال آدمی را درست همانگونه که هست بیان میکنند.این شعر استاد کاکایی یکی از همان اشعار است...............

خیلی روی این شعر فکر کردم..........واقعا چقدر زیبا و بااحساس سروده شده......

درست انگار روزی من میخواستم این کلمات را کنار هم بگذارم

حال من دست خودم نیس

 

ادامه نوشته

2 نفره

دلم هوای تمام 2نفره های سابقم را کرده است

 دو نفری قدم زدن

دو نفری چای خوردن

دو نفری شام خوردن

خنده های دو نفری

دلم برای همه دونفری های دنیا تنگ شده

برای خریدهای دو نفری

برای انتظارهای دو نفری

 برای خیره شدن های دونفری

برای خیابانهای دونفری

برای زمزمه های دو نفری

برای حسرت های دو نفری

برای ای کاش های دونفری

برای همه آنچه میشد باشد و نشد های دونفری

برای دلتنگی های دونفری

برای رفتن های دونفری

برای آمدن های دونفری

برای تاکسی های دونفری

برای دیر شدن های دونفری

برای غروب های دونفری

برای لحظه هایی سخت جدایی دونفری

برای شوق دیدار دونفری

برای تمام آنچه از دونفری بودنمان داشتم

و حالا ندارم

 دلم برای زندگی دو نفره‌ام تنگ شد

دلم برای دو نفره ای هایم تنگ شده

که نفر دومش تو بودی.............

.

.

.

.

بانوی برفی

بانوی برفی

میدانی؟

هنوز هم وقتی به پنجره کوچک خاطراتمان در فراسوی باورهای مجسم مینگرم

بانویی سپید پوش با چشمانی روشن در چشمانم خیره میشود

و هنگامی که دستهایم را به طرفش دراز میکنم

پر از عطر رازقی میشوم

هنوز هم وقتی قطرات پرشتاب باران خودرا به شبشه پنجره میکوبند

بوی خیس گیسوان بانویی از جنس آب و آینه در اتاق من میپیچد

و او خیلی شبیه توست

شبیه تو........


دل نوشته های محسن

88/7/7

ذهن مشوش

میدانی بانو

همیشه در ذهنم علامت سئوال های بزرگی وجود دارد

گاهی پاسخشان را میدهم

در جواب بعضی از سئوالها ولی عاجزم

قدرت درکشان را ندارم

جلوی آنها برای ذهنم چند نقطه میگذارم

ولی این ذهن پرسشگر بی منطق


تو جواب همه سئوالات نقطه چین ذهن من شده ای

گرچه نیستی

و تنها منطق این است

تجسم آخرین تصویر

 آخرین تصویر ت در ذهنم

لحظه رفتن توست

و آخرین صدای تو

خداحافظ است

در آخرین دیدار،دیداری که هیچوقت تکرار نشد

زیر تپش های تند عقربه ساعت

تو با عجله میرفتی

و دور میشدی

دور دور

مثل یک هاله ابر

مثل یک برف سفید

 

آخرین خواهش من

التماسی دیرهنگام بود

و تقلایی برای احساس خوشبختی حتی به عظمت چندین ثانیه

و زمان برای من در آن ثانیه ها به توان بینهایت رسید

 

میدانم تمام حرفهایم به رویایی شبیه است

اما

ای کاش میشد

کاش میشد برای همیشه در آن لحظه واپسین میماندم

----------------------------------(دلم چیزی را میخواست در این خط بنویسد ولی باز هم جلوی این قلم را گرفتم)

ای کاش میشد زندگی  Pauseداشت

اما

لحظه جریان داشت و تو رفتی

و رد پای زیبایت برای همیشه روی قلب من باقی ماند

 

 اینبار مثل همیشه نتوانستم مسیر رفتنت را دنبال کنم

چشمهایم امتداد رفتنت را باور نداشت.........

و من از دیدن این صحنه تلخ عاجز بودم

 

 چشمهایم را که باز کردم

 تنهای تنها به حرکت گنگ آدمها مینگرستم

وقطارهایی که یکی پس از دیگری میرفتند

و یکی از این قطارها تمام امید و آروزهای مرا با خود برد

 

 

"قطار میرود

تو میروی

تمام ایستگاه میرود

و من چقدر ساده ام

که سال های سال

در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ه ام

و همچنان به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام"1*

 

قطار رفت

و تمام آروزهای مرا باخود برد

و من خیره خیره به تمام قطارها مینگریستم

به تمام قطارهایی که تورا از من گرفتند

و یکی یکی میرفتند

 

زندگی دکمه بازگشت ندارد بانو

زندگی Pauseندارد

و چه خوب میشد اگر دکمه بازگشتی داشتم

و Pause

آنگاه در آن توقف طولانی تمام ایستگاههارا خراب میکردم

و هیچگاه

به ساعت اجازه نمیدادم12شود،

12 آن روز خاکستری

و آن فروردین

فروردینی که خزان من بود

همیشه ساعت را روی عقربه3 نگاه میداشتم

و تمام لحظه ها از ساعت 3 به 4 پیوند میدادم

و هیچگاه Play نمیکردم

 

در رویاهایم Pause دارم بانو

آنگاه در آخرین تصویرت تمام زمان را نگه میدارم

و به آرامشی که سوخت پناه میبرم

رویاهای من همیشه صامتند بانو

و من در آن خواهش آخرین

آرام گرفته ام

 

زندگی دکمه بازگشت نداشت بانو

تمام لحظه ها به جریان افتاد

تو دور شدی

و من در حسرت دکمه بازگشت

 

حالا پس از عبور تو

درگیر این احساس کاغذی

با کاغذی سفید و سرد

به لابه لای رویاهای صامتم میروم

و در آخرین مامن

و آخرین نقطه آرامشم برای همیشه آرام میشوم

 

حالا به ایستگاه خاطراتم میروم

و در امتداد خواهش آخر

لای این خاطرات برفی آرام میگرم

و دکمه Pause  را برای همیشه فشار میدهم

  

 

پی نوشت1:شعری از استاد مرحوم: قیصر امین پور